آهینه

آیینه در غبار سحر آه می کشد

آهینه

آیینه در غبار سحر آه می کشد

آهینه
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات
پیوندها


درست در زمانه ای متولد شده ام که شاید مهمترین دوره تاریخ انسانیت دارد در آن رقم میخورد و درست در سرزمینی چشم گشوده ام که در مرکز این تحول قرار گرفته است.

و حالا من عبد حقیر مسکین مستکین در آغاز محرم1434 هجری قمری یعنی درست 1282سال پس از واقعه کربلا حکومتی را درک میکنم که درک آن تجربه ای است برای حکومت نهایی و دولت کریمه ی آل الله.

امسال محرم من بوی وارثان عاشورا را می دهد.

به قول سیدشهیدان اهل قلم :"کربلا برای ما یک شهر نیست یک افق معنوی است ما کربلا را نه یک بار بلکه به تعداد شهدایمان فتح کرده ایم."

بهمان دروغ تحویل داده اند که این حکومت ، حکومت خمینی است. این حکومت ریشه در تاریخ دارد. قدمتش میرسد به پشت در خانه آتش گرفته، این حکومت میراث فرق شکافته مرتضی است، دلشان نمی خواهد بشنوند نخواهد. ما تاریخ حکومتمان را می خواهیم گره بزنیم با تشت پر از پاره های جگر مجتبی. تو را به خدا وقتی می گویند جمهوری اسلامی ایران یاد حسین فاطمه نمی افتی آن وقتی که می گفت :"هل من ناصر ینصرنی..." 

من دلم این طور میخواهد که در طور طریق وارثان نور باشم.

باور نمی کنید اما انقدر دلم میخواهد آن روزی را که صاحبمان، صاحب همه چیزمان، صاحب دلمان،زمانمان،حکومتمان،دنیا و آخرتمان بیاید و بگوید:"دست مریزاد که خوب امانت داری کردید برایمان" و ما خوشحال از اینکه لبخند رضایت بر لب مولایمان نشانده ایم.

امسال محرممان را گره بزنیم به طناب خیمه عباس، به نخ قنداقه علی اصغر، به رد نگاه زینب، به آه سوزان سکینه، به هرم نفس علی اکبر تا بخواهیم از عمق جانمان، با تمام وجودمان، با تمام شئون و اعتباریاتمان که:
خدایا خدایا تا انقلاب مهدی از نهضت خمینی محافظت بفرما
خامنه ای رهبر به لطف خود نگهدار
دیدار روی مهدی نصیبمان بگردان
آمین یا رب العالمین

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آبان ۹۱ ، ۰۸:۳۵
صابر سخندان

گردبادی از واژه ها در سرم چرخ می خورد، یاخته های مغزم بی محابا به هم می کوبند.

 باران کلمات که باریدن بگیرد آرام می شوم.

تنها صدای کلاغی گرسنه ذهنم را به سمت خود می کشد، لاجوردی آسمان هم بغض کرده

گویی او هم دل باریدن دارد.

کوچه خالی از قدمی که روان گونه اش گردد.

شاخه ها چقدر سرد و ساکتند. حتی خاک باغچه هم می خواهد حرف بزند، اما رمقی برایش نمانده

وقتی پلک پنجره ای بالا نرفته است....

 

همه یک روز آمده اند و یک روز میروند. نه آمدنشان دست خودشان بوده است و نه رفتشان.

ما که آمدنمان دست خودمان نبود،لااقل کاری کنیم به اختیار خود برویم.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مهر ۹۱ ، ۱۴:۳۷
صابر سخندان